ارزش 1 سـاعت (داستان کوتاه)


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم از مطالب خوشتون آمده باشد و از آن لذت برده باشید.در صورت تمایل در نویسندگی وبلاگ در قسمت نظرات برامون بنویسید. مدیریت وبلاگ" امیر حسین رحیم نظری"

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان MEGA WEB و آدرس megaweb.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 608
:: کل نظرات : 23

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 6
:: باردید دیروز : 96
:: بازدید هفته : 142
:: بازدید ماه : 2084
:: بازدید سال : 73956
:: بازدید کلی : 258433

RSS

Powered By
loxblog.Com

ارزش 1 سـاعت (داستان کوتاه)
سه شنبه 10 مرداد 1391 ساعت 11:26 | بازدید : 638 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 ارزش 1 سـاعت (داستان کوتاه) www.taknaz.ir

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. 

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ 

- بله حتماً. چه سوال؟ 

- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ 

مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟ 

- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ 

- اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار. 

- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟ 

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم. 

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. 

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد. 

بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است. 

شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. 

بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند. 

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد. 

- خواب هستی پسرم؟ 

- نه پدر بیدارم. 

- من فکر کردم پاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم ۱۰ دلاری که خواسته بودی. 

پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا 

بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد. 

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل کردی ؟ 

بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم
 .





:: موضوعات مرتبط: جالب! , داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: